رفتن و ماندن

شعر و عرفان

رفتن و ماندن

خداداد
شعر و عرفان

رفتن و ماندن

 

رفتن و ماندن
گويند صاحب دلي، براي اقامه نماز به مسجدي رفت
نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند ‏که بعد از نماز، بر منبر رود و پند گويد
پذيرفت
نماز جماعت تمام شد
چشم ‏ها همه به سوي او بود
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر ‏نشست
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود
آنگاه خطاب به جماعت گفت
اي مردم! هر کس از شما که مي‌‏داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد
.کسي برنخاست
گفت
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخيزد
.باز کسي برنخاست
گفت
شگفتا از شما که به ماندن اطمينان نداريد؛ اما براي رفتن نيز آماده نيستيد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 20 آبان 1390 | 1:8 | نویسنده : خداداد |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.